دیوانه بودیم
با وجود سوزی که بود زده بودیم به بیابان
بچه ها بساط آتش را به پا کردند
نشستیم روی کنده ای
یکی از بچه ها گیتارش را دراورد
دست به جیب بردم برای ساز
همه خوشحال بودند
برق آتش میان چشمانشان
و شروع به نواختن آهنگی شاد
دستم را همانجا رها کردم
نفسم برای نواختن آهنگی شاد گرم نبود .
تو در جایت بند نبودی
از تکان دست ها و پایت مشخص بود که چند ثانیه بیشتر روی زمین نمی مانی
همین هم شد
برخاستی و دیوانه وار شروع کردی به رقصیدن
چشمانم را بستم از دیدن آتشی که به جانم افتاده بود .
رقصم گرفته بود /مثل درختکی درباد/ آنجا کسی نبود .غیر از من و خیال و تنهایی
نه نبود ، کسی آنجا نبود جز من و خیال و تویی که می رقصیدی
طاقت نیاوردم
همانطور با چشمان بسته بلند شدم و خودم را به تو نزدیک کردم
سعی کردم تو شوم
حرکاتت
اداهایت
و تو
چشمانت شراره ی آتش بود
رقصم گرفته بود ، پیرانه سر ، دیوانه وار، تنها، تنها .
_ نصف شبی زده به سرت؟؟؟ داری میرقصی واسه خودت؟؟ واقعا یه چیزیت میشه ! چراغو خاموش کن بگیر بخواب دیوانه!
برق چشمانت از کله ام پرید!
اشتراک گذاری در تلگرام
تندیس ابی حامدی را میگذارم هی بخواند تا یادم نرود بانوی موسیقی و گل من هستم.که در این گوشه ی دنیا میان تنهایی ام غرق شده ام ، تا شب یادش نرود به صدای گریه ی آهسنه ام گوش بدهد ،تا مهتاب صدای ساز ناکوکم را بشنود و فراموش نکند که پشت ابر پنهان شود که دیوانه تر نشوم.دلم برای دوست داشتن تنگ می شود برای عاشقانه نوشتن برای احساسات فوران شده برای جادو شدن و معلق شدن برای بودن در میان جمعی که دلم با من نباشد.دلم تنگ میشود که بنویسم من تورا اورا کسی را دوست دارم.دلم برای رازهای پنهانی تنگ میشود برای تصادم افکار برای حضور ناگهانی برای شانس تازه کار ها برای جذب های هیجان انگیز . خودم را مشغول میکنم به کارهایی که دوست دارم اما حس میکنم چیزی کم است .کسی کم است کسی که خود من است و میان من و او دیواریست که مانع از دیدارمان می شود.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت